تو شش سالگیش لباس باباشو پوشیده بود و لبه لباس تا مچ پاش اومده بود، اومد پیشم و گفت : خوشگل شدم؟ منم گفتم : تو، تو هر لباسی خوشگلی !
اونم بلافاصله جواب داد :
تو شش سالگیش لباس باباشو پوشیده بود و لبه لباس تا مچ پاش اومده بود، اومد پیشم و گفت : خوشگل شدم؟ منم گفتم : تو، تو هر لباسی خوشگلی !
اونم بلافاصله جواب داد :
تو حیاط مدرسه، چند نفری دایره زده بودیم صحبت می کردیم. به یکی از اون بچه های اهل درس گفتم : این چند وقت چقد درس خوندی در روز؟
جواب داد :
من همیشه یه مشکل پر رنگ داشتم که الحمدالله الآن خیلی بهترم ! حواس پرتی ! بعضی وقتا یادم میرفت که چه کاری میخواستم انجام بدم.
در دوران دبستان یه بار که مادر امر کرد : برگشتن از مدرسه نون بخر
یه روز یه بچه کوچولو اومد پیشم! و گفت: بابا مثال زد هندونه دادم زیر بغل یارو ! گفتم : مثال نیست ضرب المثله...
ادامه داد :
من ، چند نفر از اقوام و رفقا به بهشت زهرا برای زیارت اهل قبور و شهدا رفته بودیم. از اموات و مردان بی ادعا یاد کردیم ، در محوطه گشتیم و چرخ زدیم ، خیلی خوش گذشت، به لطف شهدای عزیز کشورمان حس و حال خوبی داشتیم.
یک بسته شکلات برای خیرات خریدم. تقریبا آخرای بسته بود. رسیدم به جوانی زیبا با ریش و موی قهوه ای
یه بار عقب تاکسی نشسته بودم و از مدرسه به طرف خانه می آمدم، شخص بغل دستِ من از نوع صحبت کردنش بنظر میرسید یکم مشکل ذهنی داره...
تو کلاس نشسته بودیم، منم تو این فکر بودم که حتما باید یه راه درآمد درست پیدا کنم تا دستم بره تو جیب خودم. یک دفعه بغل دستیم زد روشونم گفت :
سر زنگ انگلیسی بودیم ، دبیرستان امام خمینی. از اونجایی که معلم انگلیسی ما خیلی خسته کننده بود ، فقط منتظر یک سوژه بودیم تا یکم سرگرم بشیم، وقت کلاس رو بگیریم یا معلم رو سرکار بزاریم تا خلاصه از این حال و هوا در بیایم...