یه بارم داشتم رد میشدم دیدم یه برادری به داداش کوچیکترش گفت : برو گوشیِ
یه بارم داشتم رد میشدم دیدم یه برادری به داداش کوچیکترش گفت : برو گوشیِ
هفت سالم بود. به تازگی یک فشارسنج و یک گوشی پزشکی خریده شده بود. از قضا آقا سید عزیز با خانواده، میهمان ما بودند. از آنجایی که خیلی ذوق و شوق داشتم و از حد گذشته بودم، بلافاصله گوشی و فشارسنج را برداشتم و به آقا سید نشان دادم...
بازم هفت سالم بود ! نه دقیقا ولی نزدیک به هفت سالگیم، آره بچه بودم ! یادم نیست من از سید درخواست کردم تا برام داستان بگه یا سید خودش برام داستان گفت، ولی هرچی بود واقعا حوصلم سر رفته بود و به این داستان نیاز داشتم !
وقتی نوجوان بودم یه روز رفته بودیم خونه سید. ماه رمضون بود و اتفاقا امتحان های خرداد ماهَم با ماه رمضون آشنا شده بود ! خلاصه سر سفره افطار نشستیم و گفت و گویی داشتیم و افطار کردیم. بحث رفت سر گرمای صبح همون روز...
خاطرات زیادی با سید دارم. اونم چون اهل خنده بود خاطرات خوشی از خودش به جا گذاشت.
سید همیشه لطف داشت به ما، چه در دوران کودکی و چه در دوران نوجوانی و جوانی. اخلاق تو دل برویی داشت ! علاوه بر اینکه مزاح میکرد ضایع کردن را از بر بود !!
یعنی جوری جوابتو میداد که دیگه حرفی برای گفتن نداشتی !
طَرَف : فردا میای بریم سینما؟
من : تا حالا تو عمرم انقدر پایه نبودم ! بزن بریم !
اینترنتی، بلیط سینمای یه محلی رو برای پنج نفر خریده بودم. با هم راه افتادیم بریم، وقتی وارد سینما میشدیم
معلم فارسی ما مشکلی براش پیش اومده بود و نتوسته بود بیاد سر کلاس. نماینده ای از همکارانش انتخاب کرده بود تا سر کلاس ما حضور بهم برسونه. دوتا زنگ با ایشون داشتیم
تو شش سالگیش لباس باباشو پوشیده بود و لبه لباس تا مچ پاش اومده بود، اومد پیشم و گفت : خوشگل شدم؟ منم گفتم : تو، تو هر لباسی خوشگلی !
اونم بلافاصله جواب داد :
هیچ وقت یادم نمیره زمانی که با بچه های محل و حاج آقا رفتیم به زیارت آقا امام رضا (ع)، اونم به صورت مجردی !