یه بارم داشتم رد میشدم دیدم یه برادری به داداش کوچیکترش گفت : برو گوشیِ
یه بارم داشتم رد میشدم دیدم یه برادری به داداش کوچیکترش گفت : برو گوشیِ
معلم فارسی ما مشکلی براش پیش اومده بود و نتوسته بود بیاد سر کلاس. نماینده ای از همکارانش انتخاب کرده بود تا سر کلاس ما حضور بهم برسونه. دوتا زنگ با ایشون داشتیم
یک روز دیگه دوباره به بغل دستیم گفتم یه خاطره طنز بگو. گفت : یه روز، بقیش سانسور ! تا همین جاش مجاز بود بگم ! گفتم : خیلی مسخره ای
چند وقت بعدش همون شخص داشت منو نصیحت میکرد، می گفت : اگر زن گرفتی چشاش سیاه بود، بگو...