وقتی تو کنکور یارو میگفت : مراقبان اجرای بند فلان، نمیدونم چرا همش منتظر بودیم بگه :
وقتی تو کنکور یارو میگفت : مراقبان اجرای بند فلان، نمیدونم چرا همش منتظر بودیم بگه :
داشت مستند درباره چینی ها نشون میداد. پسره گفت : بابا، اینا کین؟ بابا :
یک روز دیگه دوباره به بغل دستیم گفتم یه خاطره طنز بگو. گفت : یه روز، بقیش سانسور ! تا همین جاش مجاز بود بگم ! گفتم : خیلی مسخره ای
چند وقت بعدش همون شخص داشت منو نصیحت میکرد، می گفت : اگر زن گرفتی چشاش سیاه بود، بگو...
تو حیاط مدرسه، چند نفری دایره زده بودیم صحبت می کردیم. به یکی از اون بچه های اهل درس گفتم : این چند وقت چقد درس خوندی در روز؟
جواب داد :
من همیشه یه مشکل پر رنگ داشتم که الحمدالله الآن خیلی بهترم ! حواس پرتی ! بعضی وقتا یادم میرفت که چه کاری میخواستم انجام بدم.
در دوران دبستان یه بار که مادر امر کرد : برگشتن از مدرسه نون بخر
یه روز یه بچه کوچولو اومد پیشم! و گفت: بابا مثال زد هندونه دادم زیر بغل یارو ! گفتم : مثال نیست ضرب المثله...
ادامه داد :
من ، چند نفر از اقوام و رفقا به بهشت زهرا برای زیارت اهل قبور و شهدا رفته بودیم. از اموات و مردان بی ادعا یاد کردیم ، در محوطه گشتیم و چرخ زدیم ، خیلی خوش گذشت، به لطف شهدای عزیز کشورمان حس و حال خوبی داشتیم.
یک بسته شکلات برای خیرات خریدم. تقریبا آخرای بسته بود. رسیدم به جوانی زیبا با ریش و موی قهوه ای
یه بار عقب تاکسی نشسته بودم و از مدرسه به طرف خانه می آمدم، شخص بغل دستِ من از نوع صحبت کردنش بنظر میرسید یکم مشکل ذهنی داره...
به بغل دستیم میگم : یه خاطره خنده دار تعریف کن. اونم جواب داد :
تو کلاس نشسته بودیم، منم تو این فکر بودم که حتما باید یه راه درآمد درست پیدا کنم تا دستم بره تو جیب خودم. یک دفعه بغل دستیم زد روشونم گفت :